چیزی که در ادبیات کلاسیک، به خصوص در ادبیات کلاسیک روسیه، به خصوص در قصه های داستایوفسکی دوست دارم نوشتن از مواجهه انسان با اجتماع است. حتی اندیشه و فلسفه ای که در قصه وجود دارد اکثرا از اجتماع بر می آید. قصه ها آگاهی می دهند و تحلیل می کنند و اگر حرف از معنویتی باشد، به شکل فرم/محتوا در نمی آید تا به خورد مخاطب برود. کلمات در خدمت هیچ چیز به جز آگاهی و تحلیل و هرچه بهتر انتقال دادن آن ها نیستند.


این روز ها از خودم میپرسم، من در مواجهه با چه چیز معنا پیدا می کنم؟ در مواجهه با مفاهیم انتزاعی یا اجتماع؟ در مواجهه با چیز های کم و فقط، مثل عشق، مفاهیم خامی مثل دروغ و مهربانی، یا پیچیدگی های اجتماع؟ معنویت و خدا یا لذت و سرگرمی؟ یا فعالیت هایی که دوستشان دارم؟ و دوست دارم کدامشان بیشتر مهم باشد؟


در این بازه زمانی فقط اجتماع است که برایم مهم است. و احساس میکنم خیلی خیلی پیش رانده شده ام. هیچ معنایی در آن ندارم. عنصر منفعلی که بود و نبودش فرقی نمی کند. و در انتزاع خودش زندگی می کند.


شما در مواجهه با چه چیز برای خودتان معنا پیدا می کنید؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تجهيزات و دريچه هاي تنظيم و توزيع هوا مدیریت سایت ها مشاوره حقوقی انلاین در هه ی زمینه ها تفریحات سالم خدمات تایپ و ترجمه گلبرگ یاس ویستا تور Derrick imennovin.avablog.ir