در یکی از قصه های خودم، زنی را شناختم که هیچ وقت دوست نداشت منطقی فکر کند. چون از اینکه معشوقش با آن صدای ملایم بعد از هربحث و ابری شدن آسمانی میگفت داری اشتباه می کنی خوشش می آمد. یکی از روزهایی که عشق در متوسط ترین درجه ممکن در کل روز لم داده بود، او از گل فروشی آن ور خیابان که تابلوی ال ای دی داشت دسته گلی خرید. بعد به این فکر کرد که چرا هیچ وقت قرار نیست در پیچیدگی این دنیا، علتی را درست همانطور که هست درک کند. اینکه مجبور بود فقط از معلول ها اثر بگیرد ناراحتش می کرد. بعد از گل فروشی بیرون آمد و دست گل را توی جوب انداخت و از نزدیک ترین پل عابر پیاده آن اطراف خودش را پایین انداخت. اما تابلوی ال ای دی گل فروشی همچنان چشمک میزد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

برنامه نویسی پیشرفته اندروید در گیم میکر استادیو 2 مستر هکر دنیای درآمد اینترنتی پاییز وارونه فرهنگ لغات ایتالیایی به فارسی تهذیبکده تلاشگر امام زمان