من میگندم. الکی میخندم. از دویدن خستم. با من بنشین. چون میدونم چیزی نمیدونم. دنیا هست رو شونم

سنگین*

 

من یک پیرهن تاناکورایی داشتم. آبی خاکستری با همان نوع نقش هایی که با وجود بیست و چهارساعت پوشیدن چیزی ازش یادت نمی آید. برای او بود. دوستش داشتم. ظرف میشستم. یک لیوان را. از کثافت حالم بهم نمیخورد. از بالا آوردن بچه ها در شب گذشته آن لحظه هم، حالم بهم نخورده بود. چون کثافت دیگر چیز دوری نیست. کثافت همینجا بغل گوشم دارد پچ پچ می کند. برای همین یک تیکه از خیاری که چسبیده بود را با تجربه متفاوتی از لبه لیوان برداشتم و انداختم توی سینک. رویش آب کشیدم. بشقاب بزرگ دیگری برداشتم. صدای در آمد. یک گوش بزرگ شدم. تحلیل ها اینطور نشان میداد که در اتاق باز نشده. آن ها توی اتاق بودند. چیزی به گوشه بشقاب چسبیده بود. عجیب بود. داشتم سعی می کردم خودم را مشغول کنم و منطقی فکر کنم. تو کسی را دوست داری و برایش دوست دختر پیدا کردی. آرام بگیر. گوش شدم. صدای در آمد. تحلیل کردم. کسی از اتاق بیرون نیامده بود. بلند داد زدم . مهرداد خندید. یک عالمه در آسمان شناور بود. در خانه هم. من میفهمم وقتی داستایوفسکی برای بیرون و درون راسکلنیکوف تفاوتی نمی گذاشت. خفه می شدم. ظرف می شستم. دوباره صدای در آمد. گوش شدم. در کمد بود. کسی از اتاق حتی نخواسته بود بی آید بیرون. آخرین باری که گوش شدم، خودم را متوجهش کردم. به خودم گفتم تو احمقی. به خودم، هیچ وقت دروغ نمی گویم. با خودم روراستم. با خودم بدجنس و بی رحمم. با خودم خوب نیستم.

دست هایم را خشک کردم نشستم پشت میز سیگار روشن کردم که بریم دیگر. هادی زیبا بود. ولی باید میرفتیم چون مهمان داشت. و چون راست ترش، میخواستم آن دو نفر از اتاق بی آیند بیرون. خستگی مانده بود توی تنم. نه از ظرف شستن. از اینکه مداوم چندبار پشت سر هم گوش شده بودم. حتی چندبار به سرم زده بود موقع ظرف شستن بشکنمش و تیکه شکسته را بگذارم روی رگ دستم و داد بزنم تا نگید چه اتفاقی در آن اتاق می افتد خودم را می کشم. خسته بودم. وزنش زیاد بود.

ناراحت بودم. عمیقا و عظیما. خیلی آرام ناراحت بودم. با لبخند های مهربانی ناراحت بودم. بند کفش هایم را بستم. سوار تپسی شدیم و رفتیم. توی ماشین، خانه ای دیدم که یک طرف دیوارش را خطوط مترو کشیده بودند با همان رنگ ها. آسمان پر از پرواز کنان بود. توی ماشین، آن دوتا کنار هم نشسته بودند. زیبا بودند. بهم، می آمدند. من فقط میخواستم دیگر چیزی نبینم. پیاده شدیم. گذاشتم تپسی پولم را بخورد. یادم افتاد امروز پنجم دی ماه بود. پلیس ها را دیدم. یاد پویا بختیاری افتادم. حالم بهتر بود. نور خوبی می آمد. آسمان با اینکه کثیف بود اما حال خوبی داشت. میلاد بغلم کرد. رنگ مغازه ها حالم را جا آورده بود. با دوست دختر نشستم توی اتوبوس. توی اتوبوس دختر بچه ای تا مدت ها حواسش به ما نبود و ناز بود. با آفتاب و آن اُسمان همه اش داشت ناز تر می شد. دوست دختر با من حال کرده بود. با هم در مورد دنیا حرف میزدیم. راجع به دوست پسر پولدار. با ماشین و خانه.

خیلی خوب پیش رفتیم و داشتم کم کم اتاق را فراموش میکردم که گفت: دیشب من رو بوسید.

http://s6.picofile.com/file/8382907068/01_%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B3%D8%A7%D9%84.mp3.html


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

می‌نویسیم؛ ننویسیم چه کنیم؟! حا.میم جویبار روان دریچه منهول www.haniteb.ir Amy دانلود فایل طراحی حرفه ای سایت ، سئو ،خدمات آنلاین کامپیوتر و شبکه در محل beroozresaanonline@gmail.com شرکت مبین آسانبر ویرا