قسمت های زیادی را از دست داده ام. مخصوصا دلم برای آن قسمتی تنگ می شود که خیلی مهربان بودم و برای هرچیز کوچکی خیلی تشکر می کردم. واکنش هایم خیلی محدود شده اند. همیشه یا دهانم باز است یا تهش خنده تک لحظه ای میکنم و دوباره سریع همه چیز بر می گردد سر جای خودش. برای تیتراژ فیلم ها و خنکی یک ثانیه ایِ بین بیرون آمدن از حمام و لباس پوشیدن احترام زیادی قائلم. دارم سعی میکنم زخم های گذشته را با غلتیدن روی فرش ها تسکین بدهم. گل های روی فرش این کار را برایم می کنند. نزدیک بیست صفحه برگه کنده شده از کتاب های مختلف روی دیوار اتاقم دارم. 

میخواهم بگویم من دارم تبدیل می شوم. هنوز درست نمیدانم به چی. ولی تا قبل از این، به چیز خاصی تبدیل نشده بودم. شاید چندسال بعد یکهو متوجهش بشوم که دقیقا چه شده. حالا ولی فقط دارم شروع این تبدیل شدن را حس میکنم. دوست داشتم وقتی فردا از خانه بیرون میروم مردی با کت و شلوار چهارخانه سبز و لبخندی که قشنگ است شاخه گلی به من بدهد و با صدای دلفریبی بگوید آغاز تبدیل شدنت مبارک. و بعد هم از سمت چپ آرام آرام برود و دور شود. شایدم از سمت راست. فرقی نمی کند.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Pratap استدیو آنلاین طراحی زوم گرافیک درب چوبی Rachel روز مووی نمونه سوالات رایگان پرورش زالو خرید سرور اچ پی دانلود پروژه مهر Stephanie