علیرضا بهم گفت حوصله ام را ندارد. من سنگینى دماغم را در آن لحظه بیش از همیشه احساس کردم. شب بعد با خواهرم دعواى بدى کردم و به هق هق گریه اى افتادم که ماه و برج میلاد دلشان برایم سوخت. به من گفتند بهانه براى تعلق مى شوند به جبران. عادت شیدا که بهم سرایت کرد، یعنى اینکه دسته نازکى از موهایم را هنگام ملال با ملال ببافم، به لحظه هایى که آدم تاب تحمل خودش را ندارد فکر کردم. لحظه هاى شبیه یه تابلوى زنگ زده روى ساختمانى نیمه بلند که چیز مهمى را تبلیغ نمى کند. من آن روز به مصطفى گفتم همچین تابلویى را نزدیک خیابان ادوارد براوون یادش باشد. او گفت خب. و همیشه با من مهربان بوده. مثل گرماى دست آدم هایى که توى مهمانى ها بااینکه نمى شناسنت، براى حالت تهوعى که میگیرى نگرانت مى شوند، دست گرمشان را دراز مى کنند و به خنکى ه کنار پنجره اى مى برندت. مثل ارسلان. ارسلان مهربان بود. از ایوا که هاسکى ه پدرام است خوشش مى آید. با هاسکى رفتم یک بار توى کوچه که بشاشد. دویست شیشى از کنارمان رد شد. به من تیکه انداخت. سنگینى دماغم را احساس کردم. مثل پاییز دوسال پیش که کسى بهم گفت حوصله ام را ندارد. علیرضا هم گفته. حالا که لحظه ها شبیه تابلو هاى زنگ زده اى هستند که چیز مهمى تبلیغ نمى کنند، من کجا ام؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تولید سیلندر و مارپیچ Mary انگيزه کورنا مداد رنگی بنیاد اندیشه های اسلامی جوانان دبیرستان هدی ۱ اذریلر ابراهیم خندان