Green Is the Warmest Colour



من فکر میکنم رابطه درست برپایه خواسته هرکس برای دیگری، نه برای خودش، و نخواستن ها برای خودش، نه دیگری، شکل میگیره. نخواستن ها رو آزاد میکنم چون قوی هستن اما خواستن های از پیش تعیین شده رو باید کنار گذاشت. چون هرچقدر هم قوی راحت کنار گذاشته میشن یا تغییر میکنن یا شکل های جدیدی ازشون به وجود میاد. خواستن باید در روند ارتباط ایجاد بشه نه از پیش. اگر در ارتباط اتفاقی افتاد میتونه رابطه ای شکل بگیره که باز حتی خود رابطه، لازم نیست در چارچوب خواسته های از پیش تعیین شده باشه. میتونه با خواسته هایی که در روند اتفاق افتاده، خاص و متفاوت باشه از تمام رابطه هایی که تا کنون ایجاد شده.

ما نباید برای خودمون از دیگری چیزی بخوایم. باید برای دیگری از خودمون چیزی بخوایم. یعنی تو دلت بخواد کسی رو دوست داشته باشی. برای کسی هدیه بخری. آخر هرشب بهش شب بخیر بگی. یا هرهفته ملاقاتش کنی و بهش محبت کنی. اما خواستن همون چیزها یا چیزهای دیگه ای در ازا از طرف مقابل شاید رابطه ای ایجاد کنه اما آزاردهنده است و قشنگ هم به نظر نمیرسه. دغدغه های اضافی ایجاد میکنه چون در نهایت آدم ها هرچقدر هم سعی کنن در بند خواسته های شما باشن، آزادن و همیشه مطلق، مطابق خواسته شما زندگی نمیکنن. در عوض میتونین برای هرچیز که از طرف مقابل به سمتتون میاد و ازش خوشتون نمیاد از نخواستن استفاده کنین. اینطور هم سالم میمونین و هم وارد حاشیه، کشمکش و دغدغه های اضافی نمیشین. هرچند انعطاف و شک همیشگی وجود داره. ولی حتی پذیرفتن چیزی که نمیخواین خودش یه جور خواستنه. خواستن اینکه از خودتون بگذرین تا طرف مقابلتون خوشحال بشه.

از پارسال که مطلب برای من، او ماری بود رو نوشتم تا الان جز چند جای کوچیک که اونم سست بودن و مطمئنن تصمیمم تغییر میکرد، همین رویه رو در پیش گرفتم. به تمام پیشنهاداتی که در قالب چارچوبی بودن جواب دادم که آدم متعقد به روندی ام و خب همیشه همه ازم می پرسیدن این روند یعنی چی؟ با وارد شدن مفهوم خواستن و نخواستن به نظرم این روند رو راحت تر میتونم براشون توضیح بدم. هرچند درنهایت یه چیز فوق تخیلی ه و خیلی بستگی به این داره که دو آدمی که با هم ارتباط برقرار میکنن چقدر تو تنهایی هاشون به خودشون رسیده باشن که بشه بینشون روند های جذاب و خوب و متفاوت برقرار بشه. 

به مسئله دیگه ای هم فکر کردم. اینکه این خواستن های زیادمون از آدم ها، از کجا میان؟ چرا انقدر همش داریم از آدم ها چیزهایی میخوایم؟ فکر میکنم به خاطر روش تربیتی مون باشه. تو خونواده که به نظرم منشا اصلی ه. بابا همیشه ازمون سر کوچیک ترین چیزها، مثل مدل مو و ساعت مسواک زدن هم خواسته هایی داشته. وقتی خواسته هاش برآورده نشده غمگین ناراحت و عصبانی شده و ما مجبور بودیم ریزترین خواسته هاش رو برطرف کنیم. بزرگ تر که شدم، وقتی بیشتر از خونواده بیرون اومدم، فکر کردم حتما سیستم کل دنیا همین شکلی ه. من بخوام، نپذیرن، غمگین بشم و جلب توجه کنم، و به خواستم برسم. ولی خب اصلا اینطور نیست. و راستش آدمی که تربیت خونوادش با چیزی منطقی که اون بیرون وجود داره در تضاد باشه دهنش بدجور سرویس میشه. من الان بیست سالمه و تازه این موضوع رو فهمیدم. باید چندسال بگذره که با تمرین تازه بتونم این مسئله رو تو ذهنم جا بندازم؟


واژه سانتیمانتالیسم من را یاد آن قسمت از جنایت مکافات می اندازد که صاجب خانه کاترینا ایوانونا ماجرای تصادف پدرش با گاری را تعریف می کند و کاترینا آهسته به راسکلنیکوف می گوید: زنک فکر می کند ماجرای خیلی تاثیر گذاری ست. درحالی که لازم بود پدرش فقط کمی هوش به خرج بدهد.

عکس میرحسین وقتی منتشر شد، من مجبور بودم استوری های زیادی را نگاه کنم. پست های زیادی را رد کنم. توییت های زیاد را هی بزنم که بیاید پایین. همه آن آدم ها لازم بود کمی عقب بروند و بیشتر بی اندیشند. آن وقت می دیدند که چقدر از بیرون مضحک هستند. سانتیمانتالیسم لذت احمقانه ای دارد. آدم ها با انتشار آن عکس احساساتشان را در آن بسترِ شاید کم تر از بیست و چهار ساعت تقویت می کردند و از آن لذت می بردند. برای این عمل هدفی جز رسیدن به این لذت پیدا می کنید؟ من چیزی به ذهنم نمی رسد!

سال پیش در جلسه نقد فیلم مستندی پخش شد مربوط به جنگ سوریه. در مستند تنها عامل جنگ در سوریه روسیه بود. ترکیه آدم خوبه مستند بود. و چند صحنه تاثیر گذار توی مستند چپانده بودند که باعث شد چند نفری به خاطر گریه از سالن بروند بیرون. اما آن وسط یک نفر با صدای بلند داد زد این دروغ است. من به خاطر دروغ احساساتی نمی شوم. برای دروغ اشک نمیریزم. اندیشه اجازه نمی دهد.

واقعیت این است که اتفاقا هرچه بیشتر فکر کنیم کمتر تحت تاثیر قرار می گیریم. نمیدانم این ماجرا که هرچیز احساساتمان را برانگیخت حتما چیز ارزشمندی ست از کجا توی ذهنمان گنجانده شده. ارزشمند و درست. ولی اتفاقا هرچقدر بیشتر بی اندیشیم کمتر درگیر احساسات می شویم. درواقع بیشتر دغدغه مند می شویم تا احساساتی. 

من عاشق لذت ناشی از سانتیمانتالیسم بودم. عاشق تحت تاثیر بودن. عاشق اینکه آدم ها خوشحال یا ناراحتم کنند. که از همه چیز برای رسیدن به این لذت استفاده کنم. ولی باید این عشق را ترک کرد. خطرناک است. میفهمم که آدم چیز بزرگی را در دنیا از دست می دهد. اما، وقتی به این فکر میکنم که در صورت ترک این عشق و اندیشیدن زیاد و اهمیت ندادن به احساسات لحظه ای، چیزهای خیلی خیلی خیلی خیلی کمی قرار است مرا تحت تاثیر قرار بدهد، ولی می توانم به آن چیزهای کم مطمئن باشم. که آن ها حقیقی هستند، و هدفی مثل لذت بردن آن ها را قوی نمی کند.  که آن ها ذاتا قوی هستند. میتوانم مطمئن باشم که اگر از بیرون به خودم نگاه کنم، برای تاثیری که گرفته ام، مضحک به نظر نخواهم رسید.


هیچ چیز ارزش ندارد. ابدا هیچ چیز ارزش ندارد. این را یکی از شخصیت های فیلم werckmeister harmonies به یوناش می گوید. در سکانس سی و دوم. که قشنگ ترین سکانس سی و دومی ست که در دنیا وجود دارد. اما من میترسم. با این که این جمله حسابی به من می چسبد و می تواند راحتم کند، چون مشکل حاد ارزش گذاری دارم، اما نمی خواهم به هرچیز که راحتم می کند تن بدهم. میخواهم مطمئن باشم که فرار نمیکنم. برای همین وقتی علیرضا ازم پرسید این روز ها به چی فکر میکنی گفتم هیچ چیز. گفتم با بقیه مواجه می شوم. با افکار بقیه. با ارزش گذاری های بقیه. طرفدار این جمله که هرچیز که با درون تو مطابقت داشته باشد ارزشمند هست هم نیستم. جمله دم دسته ای ست. مزخرف است. علیرضا ازم پرسید این که ارزشی نداشته باشی در مواجهه ها خیلی غیر ممکن است. گفت مثلا کتابی وقتی تمام می شود، امکان ندارد نتوانی بگویی دوستش داری یا نه. و من جواب دادم قطعا نمی شود. اما می شود اینکه از چه چیز خوشت می آید یا اینکه چه چیز را دوست نداری برایت هیچ اهمیتی نداشته باشد. برای من اهمیت ندارد. لذت در حال حاضر، برایم اهمیتی ندارد. هیچ اهمیتی. اول باید چند سال وقت بگذارم تا با ارزش هایی که از سه هزار سال پیش ساخته شده اند آشنا بشوم تا شاید بعد بتوانم چند تایی شان را انتخاب کنم. یا اگر چیزی تولید کردم، مطمئن باشم که این ارزش اولین بار است که تولید می شود.
دیدم چیز هایی از پاچه های شلوار علیرضا توی خیابان می ریزد. پشم هایش بود. 

فک پایینم را نوازش کرد. زیر لب گفت شت. یعنى ازش خوشش مى آید. از کنار گوشش، به چراغ ماشین ها نگاه میکردم که لا به لاى درخت ها جا به جا مى شدند. صورتم را سمت خودش کشید. لب هایم را بوسید. قلبم تند میزد. رهایم کرد. نوازش را ادامه داد. دوباره صورتم را سمت خودش کشید. این بار زبان هم بود. رهایم کرد. نوازشش را ادامه داد. براى بار سوم صورتم را سمت خودش کشید. لب بالایش را خوردم این بار. زودتر از دو دفعه قبل رهایم کرد. بلند شدیم و تا یک جایى با من پیاده آمد و بعد جدا شد و رفت. موقع خداحافظى گردنم را بوسید. براى همیشه رفت. ما همه این مدت، وسط بلوار کشاورز، روى نیمکت نشسته بودیم.


اولین هدف شما برای انتخاب مواجهه شدن با هنر چیه؟

نیاز دارم این پست و خیلی ساده بنویسم و زیاد فکر نکنم چون مسئله خیلی هیجان انگیزی ه برام.

من از آدم هایی که از هنر و ادبیات یاد گرفتن می خواستن عصبانی می شدم. چون هیچ غایتی رو اندازه غایت ساختن دنیایی جدید نمیشه به هنر نسبت داد. نه همه هنر ها برای لذت هستن نه همه هنر های برای اینکه انسان رو به اندیشیدن وادارن نه برای اینکه تاثیر خیلی شدید روانی بذارن نه برای اینکه آرامش بدن نه هیچ چیز دیگه ای. فقط ساخت دنیا جدید توی همه آثار مشترکه.

و منظور از دنیای جدید، نه چیزی ه که اثر ازش حرف میزنه ( البته اون چیزی که ازش حرف میزنه و خیلی از عناصر رو از همین دنیای واقعی وام میگیره). بلکه دنیای جدید یعنی تمام اون چیزهایی که به اون هنر شکل میده. شما چه دنیایی رو می شناسین که زمان عادی باشه عادی باشه عادی باشه بعد یهو با یه کات بره توی یه زمان دیگه و یه مکان دیگه؟ یا چه دنیایی رو می شناسین که همه چیزایی که داره اتفاق می افته با کلمات باشه. الان با اون کلمات توی اتاقی هستید. با اون کلمات توی یه کشور دیگه هستید. لذت تشبیه رو جز توی ادبیات، که مختص دنیای ادبیاته و توی همین دنیا جواب میده فقط، تو چه دنیای دیگه ای می تونید داشته باشید؟ هنر برای همین خیلی زیاد ارزشمنده و هیجان انگیز و تو دل برو و ناز و همه چی ه. ولی چرا اولین هدف بیشتر آدم ها باید یادگیری باشه؟ اونقدر که حواسشون از چیزی که واقعا باید بهش باشه پرت میشه؟ اصلا یادگیری چقدر توی همچین دنیا هایی مهمه؟ چرا برای یادگیری سراغ کتاب های مخصوص خود موضوعاتی که بهشون علاقه مند هستیم نمیریم که خیلی هم مفصل تر و جامع تر هستن و بیشتر ما رو به حقیقت نزدیک می کنن؟

خب من مطمئن بودم از همه اینا ولی چرا عصبانی می شدم؟ عصبانی شدن از نامطمئن بودن میاد. فکر میکردم هنوز اون آدم ها از چیزی بهره مند میشن که من نمیشم.  امروز دلیل عصبانیتم رو فهمیدم. یه تناقضی همیشه وجود داشت که منو اذیت می کرد. از خودم می پرسیدم، وقتی اثری هرچقدر هم قوی توی این خلق دنیای جدید، حرفی بزنه که خیلی خیلی باهاش مخالف باشم نمیتونم اون اثر و قبول کنم. هیچ کدوم از لذت هاشو دریافت نخواهم کرد. و کاملا اون رو کنار میزنم.

اول کتاب مادام بواری، گوستاور فلوبر یه جمله میگه: هنر یعنی نشان دادن. من فقط همه چیز را نشان می دهم.

فکر میکنم یک اثر هنری، هیچ وقت نباید بیانیه بده. حرفی بزنه. کاری که باید بکنه نشون دادنه. نشون دادن چیزی از دنیای ما در قالب دنیای دیگه. حرف زدن یک اثر هنری صرفا تبدیل به چیزی میکنه که بگیم موضوع و تفکری درسته یا غلطه. در حالی که جای همچین چیزی، که اتفاقا چیز خفن و خیلی مهمی هم هست، یه جاهای دیگه، توی کتاب ها و مقاله های دیگه است.

چندتا اثر شاخص رو توی ذهنم مرور کردم. داستایوفسکی حتی. در تمام طول کتاب، همه چیز ، حتی عقاید، فقط به شما نشون داده میشه.

به هرحال.

من دیگه از دست آدم هایی که میخوان از هنر چیز یاد بگیرن عصبانی نیستم.


قسمت های زیادی را از دست داده ام. مخصوصا دلم برای آن قسمتی تنگ می شود که خیلی مهربان بودم و برای هرچیز کوچکی خیلی تشکر می کردم. واکنش هایم خیلی محدود شده اند. همیشه یا دهانم باز است یا تهش خنده تک لحظه ای میکنم و دوباره سریع همه چیز بر می گردد سر جای خودش. برای تیتراژ فیلم ها و خنکی یک ثانیه ایِ بین بیرون آمدن از حمام و لباس پوشیدن احترام زیادی قائلم. دارم سعی میکنم زخم های گذشته را با غلتیدن روی فرش ها تسکین بدهم. گل های روی فرش این کار را برایم می کنند. نزدیک بیست صفحه برگه کنده شده از کتاب های مختلف روی دیوار اتاقم دارم. 

میخواهم بگویم من دارم تبدیل می شوم. هنوز درست نمیدانم به چی. ولی تا قبل از این، به چیز خاصی تبدیل نشده بودم. شاید چندسال بعد یکهو متوجهش بشوم که دقیقا چه شده. حالا ولی فقط دارم شروع این تبدیل شدن را حس میکنم. دوست داشتم وقتی فردا از خانه بیرون میروم مردی با کت و شلوار چهارخانه سبز و لبخندی که قشنگ است شاخه گلی به من بدهد و با صدای دلفریبی بگوید آغاز تبدیل شدنت مبارک. و بعد هم از سمت چپ آرام آرام برود و دور شود. شایدم از سمت راست. فرقی نمی کند.


چند ساحت بودن پدیده ها، وسعت دنیا، این همه جنبه مختلف آزار دهنده نیست؟ زمان محدود که انتخاب را محدود می کند. این وسواس برای اینکه چه انتخابی ارزشمند تر است. یا بیشتر می ارزد. یا مفید تر است. این سوال مداوم که چه فرقی می کند چه انتخابی کنی وقتی در نهایت میمیری؟ یا چرا اصلا باید انتخابی کنی وقتی در نهایت میمیری؟ این سوال بعد ترش که خب فاک. اینکه میمیری دلیل خوبی برای استفاده نکردن از امکان انتخاب کردن هست؟


+ دارم کتابی مربوط به نظریه های سینمایی میخوانم که در همان اوایلش نوشته نگذارید تحقیق جایگزین مشاهده شود. سگ مسب! وقت نیست! یک دور مشاهده و لذت. یک دور برای تحقیق. یک دور دیگر برای یک جنبه دیگر. یک دور دیگر یک جنبه دیگر. ما فقط یه لیست دویست و پنجاه فیلم برتر داریم که چند سال طول می کشد همه شان را ببینیم و تازه نصفشان هم بی ارزش اند. زمان. زمان. زمان نا حسابی.


سینما رفتن یک قابلیت کم اهمیت و کوچکی هم دارد و آن این است که وقتی پوستر فیلمی که در سینما دیدی را پشت شیشه کلوپ میبینی یا تلویزیون آن را پخش میکند یا تبلیغاتش توی سایت ها به چشمت می خورد یک عالمه چیز برایت تداعی می شود. مثل آنکه آن روز وقتی داشتی می رفتی سینما پیاده بودی یا اسنپ گرفته بودی. تنها بودی یا نه. قبلش خوشحال بودی یا ناراحت. بعدش راضی بودی یا خنثی. توی سالن تا چه حد کیف کرده بودی. یک جور تداعی لذت بخشی ست.

مثلا حالا که دارد تلویزیون به وقت شام را نشان می دهد، من باورم نمی شود که یک سال پیش با چندتا از بچه های وبلاگی آن را توی سینما دیده ام و حالا تمام حس و حال آن روز برایم زنده شد. بامزه است و پسر. یک سال گذشت واقعا.


علیرضا بهم گفت حوصله ام را ندارد. من سنگینى دماغم را در آن لحظه بیش از همیشه احساس کردم. شب بعد با خواهرم دعواى بدى کردم و به هق هق گریه اى افتادم که ماه و برج میلاد دلشان برایم سوخت. به من گفتند بهانه براى تعلق مى شوند به جبران. عادت شیدا که بهم سرایت کرد، یعنى اینکه دسته نازکى از موهایم را هنگام ملال با ملال ببافم، به لحظه هایى که آدم تاب تحمل خودش را ندارد فکر کردم. لحظه هاى شبیه یه تابلوى زنگ زده روى ساختمانى نیمه بلند که چیز مهمى را تبلیغ نمى کند. من آن روز به مصطفى گفتم همچین تابلویى را نزدیک خیابان ادوارد براوون یادش باشد. او گفت خب. و همیشه با من مهربان بوده. مثل گرماى دست آدم هایى که توى مهمانى ها بااینکه نمى شناسنت، براى حالت تهوعى که میگیرى نگرانت مى شوند، دست گرمشان را دراز مى کنند و به خنکى ه کنار پنجره اى مى برندت. مثل ارسلان. ارسلان مهربان بود. از ایوا که هاسکى ه پدرام است خوشش مى آید. با هاسکى رفتم یک بار توى کوچه که بشاشد. دویست شیشى از کنارمان رد شد. به من تیکه انداخت. سنگینى دماغم را احساس کردم. مثل پاییز دوسال پیش که کسى بهم گفت حوصله ام را ندارد. علیرضا هم گفته. حالا که لحظه ها شبیه تابلو هاى زنگ زده اى هستند که چیز مهمى تبلیغ نمى کنند، من کجا ام؟


پرسیدم چندسال گذشته؟ و به ساعت مچی م نگاه کردم. هرچی افتاد جلو پات ازش خواسته نساز. بذار احساساتت رو بیدار کنه. ولی درگیر نشو اونقد که نتونی فکر کنی. احساس های مربوط به خواستن رو دور بریز یعنی. بعد با باقی مونده هاش فکر کن. از فکر هات احساسات جدید تولید بشه. خلاصه که عزیزم، سعی کن یکم استعداد داشته باشی.


در یکی از قصه های خودم، زنی را شناختم که هیچ وقت دوست نداشت منطقی فکر کند. چون از اینکه معشوقش با آن صدای ملایم بعد از هربحث و ابری شدن آسمانی میگفت داری اشتباه می کنی خوشش می آمد. یکی از روزهایی که عشق در متوسط ترین درجه ممکن در کل روز لم داده بود، او از گل فروشی آن ور خیابان که تابلوی ال ای دی داشت دسته گلی خرید. بعد به این فکر کرد که چرا هیچ وقت قرار نیست در پیچیدگی این دنیا، علتی را درست همانطور که هست درک کند. اینکه مجبور بود فقط از معلول ها اثر بگیرد ناراحتش می کرد. بعد از گل فروشی بیرون آمد و دست گل را توی جوب انداخت و از نزدیک ترین پل عابر پیاده آن اطراف خودش را پایین انداخت. اما تابلوی ال ای دی گل فروشی همچنان چشمک میزد.


توی تراس بودم و فکر میکردم که فقر را درک نکرده ام. فقر را آن طور که لازم است، ندیده ام. اگر بخواهم به اهمیت دادن به فقر برسم با حس کردن رنجی که آدمی از فقر می برد، موفق نخواهم بود. اهمیتی با درصد کم حاصل می شود. حس درست یا بهتر بگویم صادقی درونم پدید نمی آید. مخصوصا در این روزهای خوب که هرچیز که میخواهم در اختیارم است. اینترنت کافی. لباس کافی. غذای کافی. تصویر خوبی که پشت پنجره آشپزخانه هست و وقتی می روم از توی یخچال بستنی بردارم دختر طبقه سوم آپارتمان رو به رویی را می بینم که از مدرسه برگشته و توی تراس پر از گلدان خانه شان خمیر بازی می کند. دنبال این بودم همیشه که در این شرایط خوب چطور می توانم یه اهمیت درستی برسم.

به ذهنی که در رفاه است فکر میکنم. رفاح و اوقات فراغت. چند وقت پیش مقاله کوتاهی می خواندم از مارسل به گمانم، که می گفت فراغت و کار کم، وقت برای اندیشیدن، دغدغه برای اندیشیدن به وجود می آورد. که حتی خیلی از کسانی که ایده دادند برای اهمیت دادن به طبقه کارگر و ازش دفاع کردند آدم هایی بودند با رفاه کافی و از طبقه اشراف. 

به آدم خیلی اهمیت می دهم. آدم در این دنیا، برای من همه چیز است. تاثیراتی که آدم ها روی هم می گذارند. وسعتی که هر قرن برای تولید مفاهیم جدید، از زندگی های شخصی و روزمره گرفته تا چیز های بزرگ و جهانی دارد برایم شگفت آور است. فکر کردن به این وسعت، لمس کردن این وسعت برایم لذت بخش است. اما آدم تا وقتی از دغدغه نان شب و سقف بر نیاید چطور چیز بیشتری از احساسات و مفاهیم پیرامون فقر تولید کند؟ از دستش بر نمی آید. حق دارد. غریزه قوی ست.

اهمیت صد در صدی من به فقر از همین جا می آید. ت مدار ها فکر نمی کنند که چقدر با از بین بردن فقر می توانند وسعت را بیشتر کنند؟ این وسعت برایشان  شیرین نیست؟ فکر نمی کنند چقدر می شود بچه چهارساله ای در خانه بفهمد که می تواند خیلی خوب آواز بخواند و این مسئله برای خانواده اش مهم باشد؟ یا هر استعداد دیگری.

از تراس که بر می گردم تو، به تمام آدم هایی که می سوزند و دنیا ازشان محروم می شود فکر میکنم. همه چیز هایی که می شد تولید شود و حتی در دنیا یگانه باشد اما فقر نگذاشته فکر میکنم. بعد میفهمم، که تا چه اندازه از فقر متنفرم. که تا چه اندازه به آن اهمیت می دهم. اهمیت درست. اهمیت صادقانه.


از فضای مجازی و همه آدم هایش دل کنده ام. آدم های مجازی به واسطه احساس نزدیکی ای که با آن ها می کنی، همیشه حرف هایشان محکم تر و پررنگ تر در ذهنت نقش می بندد اما تمرین کردم دقتم را در مواجهه با کتاب بیشتر کنم تا این مسئله رفع شود. که همین تنها نخ باقی مانده که من را وصل می کرد هم پاره شود. آدم تنها بهتر است تنهایی اش را یک جور درستی سر و سامان بدهد تا در زندگی واقعی با آدم هایی که شبیه به او تنها بوده اند وقت بگذراند. این روند را ترجیح می دهم. نه اینکه نباشم. هستم. اما تحت تاثیر قرار نمی گیرم. تخیل نمیکنم. توهم نمی زنم. چسبیده ام به تنهایی ام. و به زندگی واقعی در آینده و به آدم های واقعی آینده امید بسته ام. 

احساس سعادت میکنم.

چی از این برای آدمی مثل من در این قرن و تکنولوژی که از بچگی سرش توی زندگی مجازی این و آن بوده و بیست سال به همین خاطر کلی چیز از دست داده بهتر. 


عزیزم. رفتن تو را باور کرده ام. حالا فقط یک نفر را دوست دارم. علاقه ام از جنسی ست که خوشم می آید. گاهی از شنبه ها، به دیدنش می روم. تا حالا در مورد احساسم حرفی نزدم ولی خودش می داند. جنسی از دانستن که شک بردار نیست. عزیزم. به مرگ که فکر میکنم آجر های تراس خانه زیبایی شان بیشتر به چشم می آید. خطوطشان. سیاهی های پراکنده ای که نمی گذارد نارنجی صرف باشند. آجر ها من را یاد چهارخانه هایی که شکم موتور سوار های انقلاب را می پوشاند می اندازد. من دستم را دور یکی از این شکم های چهارخانه حلقه کرده بودم و از انقلاب تا پارک لاله تمام خیابان ها و درخت ها و آدم ها را با سرعت رد کرده بودم. پارک لاله کشف جدیدی به من می دهد. یعنی هنوز در این دنیا می شود حال خوب پیدا کرد. تراس خانه مان این روزها در کنار پنجره ها، تمام زندگی من است. دوست دارم آدم ها را به تراس دعوت کنم. برایشان چای بریزم. حتی سیگار تعارف کنم. خلاصه که عزیزم. اگر خواستی من را ببینی، بین یک تا سه بعد اظهر من آن جا می نشینم و به ابر های پنبه ای نگاه می کنم. چون ابر های پنبه ای از هرچیزی در آسمان سرگرم کننده ترند.


" ما علت های مادی را حقیر می شمردیم و تصور می کردیم، راز معما را یافته ایم، امروز هم با همان خوش باوری فکر میکنیم ماده را، بهتر از روح فراسوی ماده می شناسیم، درحالی که ماده هم برای ما به همان اندازه ناشناخته است که روح. ما هیچ چیز از این ها نمی دانیم و تنها همین اعتراف به نادانی، تعادل را به ما باز می گرداند."


انسان در جستجوی هویت خویش

یونگ

شبنم از روسیه برگشته. و یک تصویر برایم تعریف کرد. تصویر چهره زیبای دختری که در اتوبوس ایستاده بود. چهره اش. رنگ موهایش. لباسی که پوشیده بود. یعنی درواقع، زیبایی، او را آنقدر به لذت واداشته بود که بهترین لحظه اش در این سفر بوده. این لذت انقدر واقعی و درست بود که کاملا به من هم منتقل شد. طوری که گاهی این تصویر ندیده توی ذهنم می آید و من هم لذت می برم.

این خاطره یک کاری کرد که بالاخره به نتیجه ای در مورد جسم برسم. جسم را بی ارزش کردن، هرچیزی که به آن می گوییم مادی را بی ارزش کردن در وهله اول تاثیر جالبی رویم می گذاشت اما احساس می کردم این همه دیگر بی انصافی ست. فکر می کردم یک چیزی توی جسم هست که داریم نادیده اش میگیریم. به گمانم وقتش شده که به زیبایی شناسی و ارزش های جدیدی فکر کنیم. به زیبایی موجود در همین تحلیل رفتن جسم فکر میکنم. در طول زندگی. و بعد از حیات حتی. به معنویت موجود در جسم. سعی میکنم درک بکنم. 

مثلا می توانیم کنار تمام عقاید جدیدی که با آن آشنا می شویم، چیزهایی که می گذاریم گوشه ذهن تا بیشتر بهشان فکر کنیم، یک جفت دست فروشنده سوپر مارکت، لبخند مامان، چشم های معشوق و همین چیز هایی که به آن ها می گوییم مادی را هم اضافه کنیم. به تصویرشان فکر کنیم. سال ها. چون احساس میکنم وقت نتیجه گیری های جدید است.


زیبا زیبا زیبا. دوست دارم تو وا اینگونه صدا بزنم. متداوم. طولانى. از راه دور. وقتى نفسم گرم است و به گردنت نمى خورد. برد زیادى نداره آخه. ضعیفه و بى ارزش مثل خودم. لول می شود مى رود توى یقه خودم. نور چراغ هاى کدام کوچه ها روى صورتمان هیچ وقت قطع و وصل نشد؟ بیا اصلا اسم ببریم. شقایق. بالابر. بالابر رو که میشناسى. یه کوچه بالاتر از کوچه عمارت رو به رو. من اونجا با مسعود هم ساز زدم. صداى من را کى شنیدى؟ صداى من ماند توى گلو همانجا جمع شد خفه شد. سرطان که میدانم بدتر از این است ولى براى آدمى که تصورى از سرطان واقعى ندارد چه عیبى ست از این تشبیهات استفاده کند. سرطان بود و هست وقتى نمى شود به تو گفت چقدر دوستت دارم زیر پتو گریه میکنم آرزو میکنم کاش حداقل میتونستم کفشى از تو جلوى در خانه جفت کنم تا تو راحت باشى. پس دوست داشتن چه شکلیه؟ تو که فکر نمیکنى پرنده اى بتونه توى دست کسى که خفه اش میکنه به شکل غریزى جور دیگه اى عمل کنه؟ تو دستتو برمیداشتى از دور گلوم. بعد من برات آواز میخوندم. ولى خب قبلش نمیتونم. خب خفه مى شم.

زیبا تو دورى. حالا که فداى سرت همه چى و من آرزو هاى لااقلى ام را گذاشته آن گوشه با امید هایى که روز به روز کم رنگ تر مى شوند. تو بگو، تو به من بگو کسى که کارى جز عشق ورزیدن به تو از دستش برنمى آید چطور زندگى کند. بدون آنکه آن نگاه زیر و رو کننده را بى اندازى به من و سعى کنى کمى به چیز هایى که مى گویم، با دیده بهترى بنگری. زیباى دور. گور این پسر هاى دور و بر. اگر میدونستى تو همه اینا دنبال یه نشونه ام از تو، چى بود نظرت؟ چقدر گنده ات کردم. اولش دست خودم بود. بعد دیگه اونقد این روند ادامه دار شد که نمیتونم جلوى گنده شدنت رو پیش خودم بگیرم.

زیباى من. خیال این روزهاى من بازگشت توست. روز آخرى به من گفتى اصلا چیزى بین ما نبوده من چیکارت کردم مگه. خب نبوده که نبوده. به تخمم که اینطور فکر میکنى.

زیبا. اصلا دلم برایت تنگ شده. هرچى تو بگویى. هرچى تو بخواهى. تو بخوابى. تو بخوانى. تو بخواهى. من اینجا ام شبیه این سگ هاى رام منتظر منتظر. تا دوباره اتفاقى بى افتد و تو براى مدت هاى طولانى بعد چند ماه لگد محکمى به من بزنى.

چه فایده این دوست داشتن ها؟ تف بهش وقتى نفعى به هیچکدام نمى رسد. تو گنده بى خاصیت زیباى من. آه. امیدوارم بعد این هفت ماه، آنقدر حالت خوب باشد که وقت نکنى یک لحظه ام به یادم بى افتى. 


دو سال تبریز زندگی کردم و امشب آخرین شبه. احتمالا دیگه جز برای سر زدن، یا چیز های مثل این، یعنی میخوام بگم برای چیز های بزرگ تری به تبریز بر نمی گردم. و این خوشحال کننده است. علیرضا تبریزیه. با هم رفته بودیم زیر پل راهنمایی که من خوشم میاد مترو از بالای سرمون رد می شه و علیرضا می گفت آدمای این شهر بی ارزشن. حالا بی ارزش نه. ولی کم ارزشن. اینو از فاطمه هم شنیدم. از یه سری دیگه ها هم شنیدم. حال نمیکنن با تبریز. همش میخوان فرار کنن رشت و تهران. ولی بقیشون تعصب عجیبی رو این شهر داشتن. دارن. جفتش بده. من جفتشو به یه اندازه میتونم بکوبونم.

ولی بیا قبول کنیم تبریز شهر خیلی خوبی نیست. هنوز آدماش گیرن خیلی. باس واسه هرچیزی به تیکه پرون های توی خیابون جواب پس بدی. ولی من مامانمم اینجاست. من با مامانم میتونم تا آخر عمر سر کنم و به چیزی نیاز نداشته باشم. این خونه همه چیزش به خاطر من سبز بود. من هر روز از مامان روی برگه های سبز یادداشت داشتم. من دوستایی پیدا کرده بودم که دوستم داشتن. حداقل اینطور به نظر می رسید. من تازه داشتم با اون پسر مو قشنگه تو اون کافه توی چهارراه شهناز دوست میشدم. تازه داشتم تو انجمن دوست پیدا میکردم و بیلیط فروش های سینما هاش داشتن کاملا منو می شناختن. یه جورایی داشتم ریشه دار میشدم. تازه سوپری دم خونمونم بهم میگفت خانوم دکتر سلام. تازه کافه پشت خونه میگفت واسه شما حیاط آزاده. اصلا من تازه از این کارت ها خریدم که باهاشون بی آر تی سوار بشم. 

چیزی که اینجا جا میذارم بوی انجمن سینما جوانه. تمام اون غروب زمستون های سرد. که خیلی با عشق و خیلی با ذوق، ولی خب انکارم نمیکنم که میل به خودنمایی هم زیاد بود، توی کلاسا می شستم و از تعریف ملت کیف می کردم. چیز دیگه، بلوار قشنگ ولیعصره با اون درخت هاش. چیز دیگه، صبح هایی که از تهران می رسیدم و تاکسی میگرفتم و بر می گشتم به آرامش خونه. چیز دیگه دست کلیدمه که از همه چیز. نه گه خوردم. از همه چیز بیشتر به پنجره های اتاقم وابسته بودم و خب اونا رو واقعا جا میذارم. اولین بوسه زندگیم رو توی یکی از همین کوچه های اطراف جا میذارم. جای خالی پرده های اتاقمو. باد های تبریز. ماه قشنگش. که انقد زیباست دلم میخواد زوزه بکشم. 

میدون ساعت چیز قشنگیه. برخلاف تئاتر های این شهر. خونه شهریار زمستون هاش خوبه. برخلاف تابستون ها که تو زیرزمین کتاب می فروشن. من تو بالکن لاله پارکم چندبار شیطنت کردم. مسیر های خطرناکی رو توی این شهر پیاده روی کردم. ولی خب شهر امنیه. واقعا امنه. آدماشون ترسو ان. برمیگردی بهشون میگی چی دم گوشت گفتن دیگه برنمیگردن جواب بدن. خجالت می کشن. خب زبون بسته من که نمیفهمم چی میگی. من ترکی بلد نیستم.

اصلا از اول هم نمیخواستم چیز خیلی مهمی بنویسم. به گمانم همینقدر کافیه. فقط همین که امشب شب آخره. من اینجا بزرگ شدم. تغییر یا، تشکلیل هویت دادم. و دارم میرم یه جای دیگه. میخوام بعد چهارسال دانشگاه اپلای کنم لهستان. میخوام اونجا فیلم کوتاه بسازم و تا وقتی پاره نشدم تئاتر کار کنم. تئاتر خیلی قشنگه. میخوام آدم درستی بشم. آدم حرفه ای. اینا رو میگم چون مثلا آدم موفقی شدن تو این کار خیلی بستگی به استعداد و.

زر میزنم.

خداحافظ تبریز قشنگم. تو رو دوست دارم. به تو سر میزنم. ببخشید که از ترک کردنت انقدر خوشحالم:*


الان توی وبلاگ نوشتن بعد از یک ماه است. چون گمان میکنم کسی پشت میزی نشسته با زیرسفره ای گل گلی و منتظر است از من بشنود. فقط همین جا. چون مثلا جاهای دیگر مثل مترو می ماند. یا پشت بام طوفان دار. که جای حرف زدن و شنیدن نیست.

چیز مهمی نیست. دوست دارم از زایل ترین هایش بگویم. از تجربه دراگ های جدید. یک شب قبل از آزمون عملی ادبیات نمایشی تا سه شب توی باغ فردوس بودم و آنقدر های کرده بودم که چشم هایم می رفت و نمی فهمیدم کی بر میگردد. با پونزده آدمی که تا حالا ندیده بودمشان. فقط مسعود را می شناختم. آدم های عجیب. آدم های عجیب. تا بیست و چهارساعت بعد هنوز بالا بودم. ولی آزمونم را خوب دادم. با اینکه به گمان خودم، در این مسیر مرده ام. انگار دور انداز را دیده ام. به اندازه کافی می دانم. و هیچ گهی نمی شوم. هنر سخت است. علوم انسانی خیلی سخت است. همه ات را میگذاری پای جنگ برای این گزاره که تمام چیز های مهم را قبل از ما گفته اند. فقط باید شیوه اش را عوض کنیم. ولی میدانی این جنگ اضافه کاریست. چه می شود که شانس آدم می زند و توی قرن و بیست و یکم زندگی می کند؟ قرن به این کثافتی؟ یکی از شاخصه های این قرن این است که همه آدم های توی ایران دارند زید های خارجی پیدا می کنند. همه شان. تمام کسانی که می شناسم. خیلی عجیب است. دنبال دوست پسر هم هستم. چون به نظر می رسد دوست دارم برگردم به قسمت های زایل. یک دوست پسر در طبقه یازدهم یه ساختمان دوازده طبقه. با بوسه های گردنی. ولی به نظرم لیبرال درون همه نفوذ کرده. از همان وقتی که می رویم دانشگاه. از همان وقتی که به عنوان طبقه متوسط ارزشی برای خودمان قائل می شویم. حتی این دانشجو های ترمکی چپ دانشگاه تهران هم که از لیبرالی بودن همه چیز حرف می زنند خودشان دارند تمام چیز هایی که این سیستم بهشان می دهد را می خورند. این مسخره نیست؟ تا فیها خالدون در گند و کثافت بودن و اینکه نمی توانی حتی از تویش بیرون بیایی؟

به نظرت من در آینده معتاد می شوم یا مبارز؟ شبنم بیشتر نگران معتاد شدنم است. چون من با دراگ حال میکنم. سام می گوید من آدم مبارزی نیستم. آدم این حرف ها نیستم. به نظرم حق با جفت آن هاست. من را چه به مبارزه؟ اگر بخواهیم برگردیم به چیز های زائل، من با این پسری که توی این تئاتره که معروف شده و همه می گویند خفن است نزدیک بود دوستی کنم. ولی کشیدم بیرون. ولی این بازیگر های تئاتر عجیبند. چرا از من خوششان می آیند؟ همه شان خفنند. همه شان از آن هایی اند که مطمئنم تا چندسال یک جای خفن می بینمشان. چرا من؟ این همه بهتر از من و پایه تر از من؟ زود باش. از توی این چیزی در بیاور که من را خوشحال کند.

روز های بدیست. اصلا کی خوب بوده؟ به جز چسناله چه داشته ام اصلا؟ می بندم می روم آبرویم حفظ شود ولی بعد یک مدت دوباره می آیم چون نوشتن همان چیزیست که به نظر می رسد هیچ وقت نمی توانم حذفش کنم. عزیزم من زایلم. چی بهتر از اینکه خودت را بپذیری. دماغ گنده ات را بپذیری. اینکه نمی توانی روز به روز به خاطر مشکل فکی حروف را خوب تلفظ کنی را بپذیری. سین نخوردن و دیر جواب دادن استاد لعنتی و نیمه کار ماندن پروژه فیلم کوتاهت را بپذیری؟.ای تف به این زندگی ای که من میکنم. تف به عادت. تف به ترس.

به هرحال.

سلام مثلا. 


چند وقت پیش یکی از مخاطب های وبلاگم بهم گفت عجیبه که هنوز تو وبلاگ و همچین فضایی می نویسی. و من فکر کردم واقعا عجیبه. نه تعلق خاطری ندارم نه وقتی می نویسم مخاطبی توی ذهنم هست که انگیزه بده. ولی همچنان ادامه میدم. جالبه. عجیبه. 


روی مبل نشستن کنار شما استاد، بعد این دو سال هنوز هم برای من شبیه داشتن یک دنیای کامل است استاد. درست است که عوض شده ام. و خب این خودش همه چیز را عوض می کند. ولی فقط عوض می کند. از بین نمیبرد. بهتر می کند. استاد وقتی خط شما روی نوشته های من است، که حالا جدی تر شده، که من جدی تر شده ام. نوشته هایم. و همه با من جدی تر برخورد می کند. آره. وقتی خط شما روی نوشته های من است برایم مثل قدم زدن های خوب در باد و نور های زرد است. خیابان های شب خلوت. بله استاد. من هنوز دارم سعی میکنم چیز هایی را بنا کنم. هرچند که این بنا ها مدام دارند می لرزند. خوشم می آید که زندگی ام طبق اصولی همیشگی پیش نمی رود. خوشم می آید که هر روز فلسفه جدیدی داشته باشم. و دید جدیدی که هیچ ربطی به دیروز نداشته باشد. با همه این اوصاف. این روز ها بنای زندگی من خانواده و دیوانگی ست. و بعد استاد هایم. استاد گیتارم که هربار یادآوری می کند استعدادم خوب است کل تیر چراغ برق های یک سمت خیابان شروع می کنند به آواز خواندن. استاد عکاسی ام که به من می گوید مشتاق دیدار. و از همه مهم تر شما وقتی به من لبخند می زنید استاد. امروز بهم گفتید زودتر فیلمنامت رو ادیت کن دیگه قربونت برم. و من چه شدم؟ بگذارید یک چیز خوب برایش پیدا کنم. من چی شدم؟ نور نارنجی بی رمق اما مهربان وقت غروب هست که آرام آرام از ساختمان ها می آید بالا؟ همان. آخ که چقدر خوشحالم. 


علی و امیر را از هم جدا کردم. هم را کتک می زدند. مانده بودم اول به کدامشان برسم. که هرکدام یک ور افتاده بودند. نفس نفس میزدند و رنگ مبل ها پررنگ تر می شد. کوچک بودم. هستم همین حالا هم. ده سال کوچک تر. دوتا مرد گنده که درگیر پایان نامه هایشان بودن. یعنی هستند. یادآوری خون حواسم را پرت می کند. رشته هایشان اقتصاد و علوم اجتماعی بود. اه. هست. توی کافه های تاریک در مورد باهوش بودن یا نبودن خمینی بحث می کنند. یکی شان چپ است یکی شان اصلاح طلب. در این حد که با این حرف های آخر خاتمی هم هیچی اش نشده. بدون آنکه استخوان های صورتش یا رنگ نگاهش تغییری کند می گوید:" آره دیگه. توقع اصلاحات در چه مدت زمان دارید؟"

اما دوست بودند همیشه. خودشان را برای چی می زدند؟ جدایشان کردم و خیلی باهاشان دوست نبودم. با اینکه علی هربار مرا اتفاقی می دید توی خیابان های تهران دماغم را می گرفت و میگفت چطوری دختر ولی آنقدر ها باهاشان دوست نبودم. با هیچ کس در این دنیا آنقدر ها دوست نیستم. نمی دانستم به کدامشان برسم. فکر کردم امیر بیشتر تحت تاثیر قرار گرفته. از نظر احساسی. برای همین رفتم سمتش و با دهان باز و اشک هایی که نمی دانستم اصلا چرا می آیند گفتم چیکار کنم. نگاهم نکرد. حوصله ام را نداشت. حق داشت. من آنجا چیکار میکردم؟ مگر هرکی دعوتت کرد بروی خانه شان باید می رفتی؟

رفتم سمت علی. خم شدم رویش که دراز افتاده بود به یک جایی روی سقف نگاه می کرد که آدم فکر میکرد روی سقف نیست. جایی پشت سقف است. گفتم دستمال از کجا بیاورم؟ علی نگاهم کرد. لبخند زد. گفتم که مهربان بوده همیشه باهام. گفت: ببخشید میشه بری؟

گفتم: هیچ کاری نکنم؟ گفت: نه برو بعد دوباره یه بار میای با هم های میکنیم.

بلند شدم کوله ام را برداشتم. دلم میخواست پیشانی جفتشان را ببوسم اما نکردم. راضی شدم که فقط بروم. دوست داشتم دوست صمیمی جفتشان بودم. دوست داشتم از تروتسکی می دانستم. از کمونیسم. از خمینی. از خاتمی. از فیلمسازان دهه پنجاه چک. از اقتصاد و کویت و هر کوفت دیگری که میتوانست من را به آن ها محکم متصل کند.

از در خانه بیرون رفتم و شمردم این چندمین بار است که میروم و کسی به بدرقه ام نمی آید؟


چیزی که در ادبیات کلاسیک، به خصوص در ادبیات کلاسیک روسیه، به خصوص در قصه های داستایوفسکی دوست دارم نوشتن از مواجهه انسان با اجتماع است. حتی اندیشه و فلسفه ای که در قصه وجود دارد اکثرا از اجتماع بر می آید. قصه ها آگاهی می دهند و تحلیل می کنند و اگر حرف از معنویتی باشد، به شکل فرم/محتوا در نمی آید تا به خورد مخاطب برود. کلمات در خدمت هیچ چیز به جز آگاهی و تحلیل و هرچه بهتر انتقال دادن آن ها نیستند.


این روز ها از خودم میپرسم، من در مواجهه با چه چیز معنا پیدا می کنم؟ در مواجهه با مفاهیم انتزاعی یا اجتماع؟ در مواجهه با چیز های کم و فقط، مثل عشق، مفاهیم خامی مثل دروغ و مهربانی، یا پیچیدگی های اجتماع؟ معنویت و خدا یا لذت و سرگرمی؟ یا فعالیت هایی که دوستشان دارم؟ و دوست دارم کدامشان بیشتر مهم باشد؟


در این بازه زمانی فقط اجتماع است که برایم مهم است. و احساس میکنم خیلی خیلی پیش رانده شده ام. هیچ معنایی در آن ندارم. عنصر منفعلی که بود و نبودش فرقی نمی کند. و در انتزاع خودش زندگی می کند.


شما در مواجهه با چه چیز برای خودتان معنا پیدا می کنید؟


به مقصود. به مسعود.

 

یعنی از همان اول که سوار تاکسی شدم باید میرفتم زایشگاه. باید میگفتم زایشگاه. ولی انگار شبیه چیز دیگری به نظر رسید. که من انقلاب پیاده شدم. همان موقع می دانستم باید حداقل بروم توی مترو. حتی همان ایستگاه را هم پیدا کردم. ولی وقتی پله های برقی را بالا آمده بودم خیابان ها از هر طرف خودشان را رسانده بودند. آدم ها از پیش آماده بودند تا خودشان را بریزند توی پیاده رو ها. که ببینم زایشگاه اینجا نیست. اینجا احتمالا چهارراه بود. جایی جلوی شرکت تو که توی پارکینگش موقع سیگار کشیدن من به تو نگاه میکردم. 

اصلا از همان اولش هم مقصد من زایشگاه بود. همان موقع که فهمیدم تحمل زمان، تحمل احساس کردن مکان، تلاش برای ندیدن جاذبه، تصور نکردن زمین در خلایی که توی آن شناور است بی اندازه سخت شده. مثلا اینکه من میفهمم آنقدر ها تو را نمی شناسم، وقتی تصمیم میگیری کد تخفیف اسنپ را برایم نزنی یا موقع حساب کردن شام های زیادی که با هم خوردیم یکهو ده تومن میدهی که این برای میرزا قاسمی. خب حالا. کسی که نخواست قیمه من را بدهی. قیمه من را بکنی. قیمه من را خرج کنی. من اصلا همان شب قرار بود شامم را بخورم برگردم زایشگاه. برگردم سر زندگی خودم. برگردم عدم.

بعد تو دستم را گرفتی کشاندی تو یک ماشین غریبه. غریبه که شروع کرد من صدای جیغ هایی را می شنیدم دقیقا از همان جهت که ما داشتیم خلافش را می رفتیم. صدای جیغ از زایشگاه می آمد. از عدم. بعد تو من را بردی بین آن همه در عکس گرفتیم. حتی خندیدیم. موقع برگشت سر پله های برقی ای که کار نمی کرد جفتمان گفتیم "اِ". بعد من این پا و آن پا کردم. که سوار موتور بشوم دیگر برگردم زایشگاه. جا ندارم. دیرم هم شده. 

ولی ما یکهو زیر یک پتویی بودیم وقتی داشتیم مستند مزخرف home را می دیدیم. چرا من را مجبور میکنی همچین چیز هایی را زیر پتو خانه بردیا ببینیم. ما چندبار به بردیا گفتیم بیاید زیر پتو. من که یادم نمی آید چی میخواستم. حتی در آن لحظه ممکن بود تصمیم گرفته باشم جفتتان را بعد یک عشق بازی خوب بکشم. ولی مجبور به تحمل شدم. برای همین وقتی مترو می آید می گویم خداحافظ و ادای پرت کردن خودم را در می آورم. همه مان می خندیم ولی نمیفهمیم من مرگ نمی خواهم. چشم های من پی عدم هستند. دوست دارند برگردند به عدم.

حالا یک دقیقه صبر کن این ماشین ما را از خانه حسن برگرداند. ما را از پل امیر اباد برگرداند. از پیش هم کلاسی ها و دوست ها و هم دانشگاهی ها و ادم های توییتر و اینستاگرام و وبلاگ که در خیابان یکهو هم را میبینیم برگرداند، یک گوشه می شینم و تبدیل به خودم می شوم. قدرت می گیرم. غیر این صورت راحت نیستم. اصلا من میخواهم بروم. دیرم شده. بعد برسم به زایشگاه. مرحله بعد آن زهدان است. مرحله بعدی نقطه "ز" زهدان است. همانجا حل می شوم و مسعود جان تو باید این اجازه را بدهی. اصلا میفهمی دوست داشتن یک عدم چقدر لذت بخش تر و ساده تر و خاص تر است؟ حتی می توانی باهاش همه جا معروف شوی. 

آدم هایی که بر می گردند به عدم باید چه بگویند؟ خداحافظی که جواب نیست. سلامم خنده دار است. روز خوش و شب خوش هم اهمیت موضوع را نشان نمی دهند. میبینمت؟

آره. 

میبینمت.


راستى،

خونهَ رو گرفتیم. بلوار کشاورز. تا دانشگاه، اگه قبلش سر دکه اى واس خاطر سیگار وقت نلف نکنم، فوق ترینش ده دقیقه اى بیشتر راه نى. با یه نگاه سرسرى همه عاشقش میشن. به نظر منم قدى که املاکى و شبنم میگفتن حمومش کثیف نبود. حیاط بزرگ و یه درخت انار محترم خمیده هم دربست در اختیار ماست. میخوام بگم بهترین جاست واسه اینکه سر ناخونک زدن به سس ماکارونى با شبنم دعوا کنم. برنامه دارم فیلم بندازم رو دیواراش با پروژکتور و بگم بچه ها بیان با هم فیلم ببینیم. برنامه دارم اتاقک ته حیاط و لابراتوار کنم. آگراندیسور بخرم. نگاتیوامو خودم چاپ کنم و با دوست پسرم توش کنم. 

خیلى خوشحالم. از اینکه مجبورم از انتزاع پرت شم تو این واقعیت کثیف که مثلا هرماه چقد بذاریم کنار تا خودمون رو به اون اجاره بدجنس دست ت دهنده برسونیم خوشحالم میکنه. دغدغه و وارد عدد شدن میذاره در مورد همه چى روشن تر باشم. این خونه علاوه بر همه این ها یه املاکى خوب هم بهمون داد تا هى بتونیم زیاد ببینیمش. میخوام بگم، کارکرداش خیلى بیشتر از اونیه که فکرشو بکنى.

حالا صبر کن بریم توش.

چیزهایى منتظرم هستن که مطمئنم الان هیچى هیچى ازشون نمیدونم. ولى میام مینویسم ازشون. خیلى زیاد منتظرم.


من میگندم. الکی میخندم. از دویدن خستم. با من بنشین. چون میدونم چیزی نمیدونم. دنیا هست رو شونم

سنگین*

 

من یک پیرهن تاناکورایی داشتم. آبی خاکستری با همان نوع نقش هایی که با وجود بیست و چهارساعت پوشیدن چیزی ازش یادت نمی آید. برای او بود. دوستش داشتم. ظرف میشستم. یک لیوان را. از کثافت حالم بهم نمیخورد. از بالا آوردن بچه ها در شب گذشته آن لحظه هم، حالم بهم نخورده بود. چون کثافت دیگر چیز دوری نیست. کثافت همینجا بغل گوشم دارد پچ پچ می کند. برای همین یک تیکه از خیاری که چسبیده بود را با تجربه متفاوتی از لبه لیوان برداشتم و انداختم توی سینک. رویش آب کشیدم. بشقاب بزرگ دیگری برداشتم. صدای در آمد. یک گوش بزرگ شدم. تحلیل ها اینطور نشان میداد که در اتاق باز نشده. آن ها توی اتاق بودند. چیزی به گوشه بشقاب چسبیده بود. عجیب بود. داشتم سعی می کردم خودم را مشغول کنم و منطقی فکر کنم. تو کسی را دوست داری و برایش دوست دختر پیدا کردی. آرام بگیر. گوش شدم. صدای در آمد. تحلیل کردم. کسی از اتاق بیرون نیامده بود. بلند داد زدم . مهرداد خندید. یک عالمه در آسمان شناور بود. در خانه هم. من میفهمم وقتی داستایوفسکی برای بیرون و درون راسکلنیکوف تفاوتی نمی گذاشت. خفه می شدم. ظرف می شستم. دوباره صدای در آمد. گوش شدم. در کمد بود. کسی از اتاق حتی نخواسته بود بی آید بیرون. آخرین باری که گوش شدم، خودم را متوجهش کردم. به خودم گفتم تو احمقی. به خودم، هیچ وقت دروغ نمی گویم. با خودم روراستم. با خودم بدجنس و بی رحمم. با خودم خوب نیستم.

دست هایم را خشک کردم نشستم پشت میز سیگار روشن کردم که بریم دیگر. هادی زیبا بود. ولی باید میرفتیم چون مهمان داشت. و چون راست ترش، میخواستم آن دو نفر از اتاق بی آیند بیرون. خستگی مانده بود توی تنم. نه از ظرف شستن. از اینکه مداوم چندبار پشت سر هم گوش شده بودم. حتی چندبار به سرم زده بود موقع ظرف شستن بشکنمش و تیکه شکسته را بگذارم روی رگ دستم و داد بزنم تا نگید چه اتفاقی در آن اتاق می افتد خودم را می کشم. خسته بودم. وزنش زیاد بود.

ناراحت بودم. عمیقا و عظیما. خیلی آرام ناراحت بودم. با لبخند های مهربانی ناراحت بودم. بند کفش هایم را بستم. سوار تپسی شدیم و رفتیم. توی ماشین، خانه ای دیدم که یک طرف دیوارش را خطوط مترو کشیده بودند با همان رنگ ها. آسمان پر از پرواز کنان بود. توی ماشین، آن دوتا کنار هم نشسته بودند. زیبا بودند. بهم، می آمدند. من فقط میخواستم دیگر چیزی نبینم. پیاده شدیم. گذاشتم تپسی پولم را بخورد. یادم افتاد امروز پنجم دی ماه بود. پلیس ها را دیدم. یاد پویا بختیاری افتادم. حالم بهتر بود. نور خوبی می آمد. آسمان با اینکه کثیف بود اما حال خوبی داشت. میلاد بغلم کرد. رنگ مغازه ها حالم را جا آورده بود. با دوست دختر نشستم توی اتوبوس. توی اتوبوس دختر بچه ای تا مدت ها حواسش به ما نبود و ناز بود. با آفتاب و آن اُسمان همه اش داشت ناز تر می شد. دوست دختر با من حال کرده بود. با هم در مورد دنیا حرف میزدیم. راجع به دوست پسر پولدار. با ماشین و خانه.

خیلی خوب پیش رفتیم و داشتم کم کم اتاق را فراموش میکردم که گفت: دیشب من رو بوسید.

http://s6.picofile.com/file/8382907068/01_%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B3%D8%A7%D9%84.mp3.html


منتظرم کیوان کارش را تمام کند بیاید اینجا. آن ویس واتس اپی را چندباری شنیدم. باید صندلی های کافه را برگرداند. جارو. تی. شستن دستشویی. بعد می آید. از سانتیمانتال من هنوز ذره ای هم کم نشده. حمام نمی روم بوی تنش از تنم در نرود. خوار سانتیمانتال را همچنان دارم فلان می کنم. دنبال کار توی نشریه و ایده برای حلقه های مطالعاتی توی دانشگاه و چندتا نمایشنامه و اجرا. ولی کرونا. پس من روی توپ توپی های تختم نشستم سیگارم را بیشتر میکنم. بله. احتمال ابتلا برای من به اندازه خوبی، خوب هست. قلبم کمی بزرگ شده. عشق، بی معنا. بوسه، رندوم. به من گفت چرا من؟ وقتی بیست نفر همزمان توی خانه هایشان به تو فکر میکنند گفتم کله پدر آن بیست نفر. بیا همین را بچسبیم برود که خسته ام. مثلا وبر میخوانم. همان جامعه شناسی ارزشی یا روشی. حاجی اما من گوز هم بارم نیست. فقط درگیری بیخودی. کم کم دارم به این شکل بدقواره از هویتم خو میگیرم. کیوان می گفت تئاتر و عکس همه شان به چه درد می خورد؟ اینا همش الکی ست. کیوان بازیگر خوبی هم اگر باشد. اگر صدایش قشنگ هم باشد. اگر به خاطر تئاتر دارد انقدر سگ دو میزند و این حرف از دهن او باشد. گفت مگر ما چه می خواهیم، یه پرچم. یه زبان برای خودمان. زمینی که بتوانیم به آن بگوییم وطن. گفت اصل این است. همه چیز الکی ست. وطن. این واژه عجیب است. غریب. ناآشنا. هواپیما را زدند. کرونا ها را گرفتیم. 23 کودک مردند که واقعا مردند؟ دارند زندانی می کنند دانشجو ها را. یکباری دم در خانه آمدند هایمان را کردیم رفتند. وطن همان چیزی بود که ما دهانمان سرویس می شود تویش، میمیریم تویش، بی پولی می کشیم و شکنجه. برای اعتراضاتی که بیشتر در آن ها میترسیم تا عصبانی باشیم زندانی می شویم. وطن همان چیزی هست که آدم ها اپلای میکنند و از ترکش تا ابد خوشحال می مانند؟ باید تصور کنم کیوان از وطن چه می خواهد؟ اگر زمینی بشود وطن آن ها، قرار است پول را چطور پیش مردم بگذارند؟ قرار است آسمان را چطور ببینند؟ خدا در وطن کرد ها قرار است چه شکلی باشد؟ برای خدا چه کارهایی می کنند؟ سرمایه آنجا چطور می چرخد؟ شهردار ها به چه چیزهایی اهمیت می دهند؟ نهاد های فرهنگی ای هم در کار هست؟ چه خوب است بی وطنی برای این کیوان. حداقل ظلم، دقیقا شکل خودش است. آدم توی وطن خودش و خانه خودش بهش ظلم شود دیگر خیلی نامردی ست. آنقدر نادان ناتوانم که تعجب میکنم چطور هنوز میتوانم دستم را تکان بدهم. انقدر نادان که تعجب برانگیز است هنوز پلک میزنم. چکار میکنیم ما. من. این زندگی دیگر چه کسشری بود که افتاد توی دامن ما. این چه قرنی ست. این همه فاجعه که نمی رود پایین هیچ وقت دیگر از گلوی حافظه. گیر کرده. همه مان خفه ایم. خوش به حال تو که بی وطنی.

زنگ زد. کیوان. رسیده.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رودخانه ماه سیستم های روشنایی ال ای دی ونور پردازی در کرمان قهوه گانودرما .:: علیرضا یونسی ::. Weed Fernando خوێندەوەکانم Jeannette گروه صنایع چوب پیرانشهر احادیث اهلبیت(ع)